وبلاگ :
بوي خنك عشق
يادداشت :
راز عشق
نظرات :
1
خصوصي ،
32
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
سيمين
يک اگر با يک برابر بود
معلم پاي تخته داد مي زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان
ولي آخر کلاسيها
لواشک بين خود تقسيم مي کردند
و آن يکي در گوشه اي ديگر جوانان را ورق مي زد
با خطي خوانا بر روي تخته اي کز ظلمتي تاريک
غمگين بود
تساوي را چنين نوشت:يک با يک برابر است
از ميان جمع شاگردان يکي بر خاست
هميشه يک نفر بايد به پا خيزد....
به آرامي سخن ير داد:
تساوي ! اشتباهي فاحش و محض است
نگاه بچه ها نا گه به يک سو خيره شد
و معلم مات بر جا ماند
و او پرسيد: اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آيا باز يک با يک برابر بود؟
سکوت مدهوشي بود و سوالي سخت
معلم خشمگين فرياد زد آري برابر بود
و او با پوزخندي گفت:
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه زر و زور به دامن داشت بالا بود
و آنکه قلبي پاک و دستي فاقد از زر داشت پايين بود
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه صورت نقره گون چون قرص مه مي داشت بالا بود
و آن سيه چهره که مي ناليد پايين بود
اگر يک فرد انسان واحد يک بود اين تساوي زيرورو مي شد
يک اگر با يک برابر بود پس چه کس
پشتش زير بار فقر خم مي شد
يا که زير ضربت شلاق له مي شد
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه خويش بنويسيد:
که يک با يک برابر نيست....