• وبلاگ : بوي خنك عشق
  • يادداشت : راز عشق
  • نظرات : 1 خصوصي ، 32 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     

    منو تحت تاثير قرار دادي!

    بازم بيا پيشم!

    راستي من اپم و منتظر نظر تو!

    بدو بيا كه من منتظرم....

    راستي من لينكت رو گذاشتم.تو هم خواستي بذار.

    سلام!

    خيلي قشنگ بود!!!!!!

    مي دوني من توي وبلاگ قبليم يه متن تقريبا مثل اين متن تو داشتم!

    يعني تو هم مثل من فهميدي هر چقدر هم بهش بد كني و خطا كني

    مي بخشدت؟خداييش تا حالا يه دوست مثل اون ديدي؟

    ذهن خلاقي داري!!!!

    اميدوارم موفق باشي...

    سلام

    قشنگ بود

    موفق باشي

    سلاممسعود جان

    من آ پم منتظر قدمهاي سبر ونظر قشنگتم..................

    ياعلي ....................

    يک اگر با يک برابر بود
    معلم پاي تخته داد مي زد
    صورتش از خشم گلگون بود
    و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان
    ولي آخر کلاسيها
    لواشک بين خود تقسيم مي کردند
    و آن يکي در گوشه اي ديگر جوانان را ورق مي زد
    با خطي خوانا بر روي تخته اي کز ظلمتي تاريک
    غمگين بود
    تساوي را چنين نوشت:يک با يک برابر است
    از ميان جمع شاگردان يکي بر خاست
    هميشه يک نفر بايد به پا خيزد....
    به آرامي سخن ير داد:
    تساوي ! اشتباهي فاحش و محض است
    نگاه بچه ها نا گه به يک سو خيره شد
    و معلم مات بر جا ماند
    و او پرسيد: اگر يک فرد انسان واحد يک بود
    آيا باز يک با يک برابر بود؟
    سکوت مدهوشي بود و سوالي سخت
    معلم خشمگين فرياد زد آري برابر بود
    و او با پوزخندي گفت:
    اگر يک فرد انسان واحد يک بود
    آنکه زر و زور به دامن داشت بالا بود
    و آنکه قلبي پاک و دستي فاقد از زر داشت پايين بود
    اگر يک فرد انسان واحد يک بود
    آنکه صورت نقره گون چون قرص مه مي داشت بالا بود
    و آن سيه چهره که مي ناليد پايين بود
    اگر يک فرد انسان واحد يک بود اين تساوي زيرورو مي شد
    يک اگر با يک برابر بود پس چه کس
    پشتش زير بار فقر خم مي شد
    يا که زير ضربت شلاق له مي شد
    معلم ناله آسا گفت:
    بچه ها در جزوه خويش بنويسيد:
    که يک با يک برابر نيست....

    سلام آقامسعود

    زيبا ودلنشين بود ... لذت بردم

    ممنون كه خبرم كردين

    ياعلي

    دستانم تشنه ي دستان توست شانه هايت تکيه گاه خستگي هايم با تو مي مانم
    بي آنکه دغدغه هاي فردا داشته باشم زيرا مي دانم فردا بيش از امروز دوستت خواهم داشت

    سلام

    خوبي

    مرسي كه اومدي

    سلام

    مرسي مسعود عزيز كه به يادم هستي !

    سفيد باشي و سربلند !

    پسرك در حالي كه گاري دستي اش را هل مي داد ، داد مي زد: « نون خشكيه.... نون خشك....» در ميان فريادهايش ، صداي شكمش را شنيد كه از فرط گرسنگي به قار و قور افتاده بود. به سمت خانه اي كه بوي غذايي لذيذ از آن به مشام مي رسيد رفت. تكه ايي نان از گاري اش برداشت و با حرص و ولع شروع به خوردن كرد.........سلام و عرض ادب...خوبيد؟ادمكها اپديت كرده..منتظر حضور شما و دوستانتونيم.پاينده باشيد و شاد

    سلام مسعود جون

    ممنونم كه خبرم كردي.... لپت رو بيا جلو مونيتور آره ايول....

    احساست دل پاكت قابل تحسينه ........خيلي قشنگ بود...

    مسعود جون اگه دلت جاي گيره اميدوارم كه بهش برسي

    اي كاش مي شد اين حرفهاي قشنگ رو اگه شده توي خيال بشه

    برايش زمزمه كرد ..........

    سلام

    زيبا و احساسي .

    راستي ممنون كه بهم خبر دادي . فعلا .

    سلام

    خيلي خيلي قشنگ بود

     <      1   2   3      >