یادم نمی رود چقدر عاشق هستی. سالهاست نفسم را زیر سایه ی خنک عشق تو تازه می کنم.
و تو می دانی که به عاشق بودنت ایمان دارم، در آن هنگام که سرم را به سوی تو بر می گردانم و لبهای لرزانم را آرام آرام به اعتراف می گشایم و زانوهای لرزانم را در مقابل تو به زمین می گذارم و آنگاه که اشک های سوزانم روی صورت سرما زده ام، سرد و چشمانم به نقطه ای دور خیره می شوند.
می دانی که این اشک ها را بر بی وفایی خود می ریزم و بر وفاداری تو. اشک می ریزم از نامهربانی خود و برای مهربانی های تو.
عادت کرده ام آسمان تاریک عشقم را زیر باران محبت تو بگیرم و آن را با روشنایی چهره ی تو آبی ببینم.
عادت کرده ام که ببینم چشمان زیبایت را بر خطایم بسته ای.
آری فقط عاشق است که عیب معشوقش را پنهان می کند .
روی این ساحل زیبا آرمیده ام تا موجی بیا ید و تو مرا در آغوش بگیری