سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر دو پایم را در این لغزشگاه استوار ماند چیزهایى را دگرگون کنم . [نهج البلاغه]

بوی خنک عشق
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:64968

مسعود :: 85/12/8::  11:18 صبح

 

لحظه ها می گذرند از بر من

من گَهی پیش ، گَهی لحظه ی من

یاد دارم سخن دوستی را:

"به صدای باران گوش کن. زیبا نیست؟؟ "

من به او گفتم:

زیبا خداست. متجلی در همه چیز است... و این است،

که صدای باران زیباست.


مسعود :: 85/11/26::  1:26 صبح

به نام تو

سلام دوستای عزیز. اگه احیانا نظرتون اینه که دیر آپ می کنم، منم نظرم اینه. ببخشید.

اما اجازه بدید یه توضیح مختصر بدم در مورد این پست.  شما چون احتمالا اهل نوشتن هستید باید درک کنید. پست قبلی رو که گذاشتم بعضی نظرات، منو واقعا شوکه کرد و البته تا حدی ناامید. برداشتی که شده بود دقیقا عکس منظور و حس من بود.

به همین خاطر یه چیزی نوشتم که خودم روم نمیشه بگم شعره ولی شما بگید عیبی نداره. میدونم یه نمه طولانیه ولی خواهش می کنم بخونید. البته نه بی حال. هر موقع حوصله داشتید بخونید و فکر کنید و ...

در درونم کودکی دارم که او،

دوست می دارد نوشتن را، زیر موج گرم دستان پر مهر و وفای تو

کاسه ای پر کرده بودم، از چه؟ ریزش اشک انگشتم 

رها کردم کاسه را زیر نوری در فضای بازی

تا مگر بیند کسی آن را

که او هم در باغ سبز سینه، لا به لای سرخ رزهای عشق،

روییده در خاکی خیس، نسیمی از روی زیبای تو دارد،

خاکی خیس؟       آری،

از ریزش پی در پی انگشتان کسی دیگر، و یا شاید کسی چون من

بسیاری گذر کردند، و کاسه همچنان زیر نوریست در فضای بازی

اشکها در هم تنیده،تلاطم،جنب و جوشی نو

واین اشک است، اشک اشکی که مدتهاست،

در فضای گرم و پر اندوه نگاه،

نرسیده. و ندیده حتی یک شاخه ی تر،

که نشیند و دمد روح حقیقت درآن

نرسیده به یک شاخه ی تر که بگوید:

من اگر اشکم، خیسی می طلبم

تو اگر خیسی،اشک می خواهی

کاش سرانجامش نرسیدن بود ولی...

رهگذری بود،ساده دل، سطحی نگر.

می گذشت و می گفت: کاسه ی اشک

از چه در جوشی؟ میدانم. تشنه ی خروشی

کاسه را برداشت، در رود ریخت، و نشاند لبخندی بدشکل

و گمان می کرد که چه زیبا پیوست اشکی

نادانی هم بد دردی است.

اشک دریا می خواست، دریایی که نهفتست در اوج نگاه، به پذیرایی دردی جانکاه.

اشک اگر رفت، غم نیست،باز می آید

تو بیا نیک بنگر

نه عزیز، با چشم نه ، با دل بنگر

با همان دریایی...

که نهفتست در اوج نگاه، به پذیرایی دردی جانکاه.


مسعود :: 85/11/14::  8:34 عصر

 یادم نمی رود چقدر عاشق هستی. سالهاست نفسم را زیر سایه ی خنک عشق تو تازه می کنم.

 

و تو می دانی که به عاشق بودنت ایمان دارم، در آن هنگام که سرم را به سوی تو بر می گردانم و لبهای لرزانم را آرام آرام به اعتراف می گشایم و زانوهای لرزانم را در مقابل تو به زمین می گذارم و آنگاه که اشک های سوزانم روی صورت سرما زده ام، سرد و چشمانم به نقطه ای دور خیره می شوند.

 

می دانی که این اشک ها را بر بی وفایی خود می ریزم و بر وفاداری تو. اشک می ریزم از نامهربانی خود و برای مهربانی های تو.

 

عادت کرده ام آسمان تاریک عشقم را زیر باران محبت تو بگیرم و آن را با روشنایی چهره ی تو آبی ببینم.

 عادت کرده ام که ببینم چشمان زیبایت را بر خطایم بسته ای.

 آری فقط عاشق است که عیب معشوقش را پنهان می کند .

  روی این ساحل زیبا آرمیده ام تا موجی بیا ید و تو مرا در آغوش بگیری


مسعود :: 85/11/4::  10:52 عصر

به نام تو

 

یک روز،دو روز ،شاید یک هفته در مسیر نمناک عشقت قدم زدم. قلبم از یقین سرشار بود. یقین به اینکه کوچه پس کوچه های رسیدن به تو را فراموش نخواهم کرد. اما....

 

اما مستی ام جداره ی ظریف و لطیف یقینم را ترک ترک کرد. لذت قدم زدن در جاده ات را فراموش کردم. و من غرق در حسرت و اندوه.

کوتاهی از من بود. واز پای من که لذت لمس کردن خاک نمناک عشقت را فراموش کرده بود.

اشک در چشمانم حلقه زد ومن در حسرت تو چشمانم را بستم تا مگر جاده را به خاطر آورم.اما نه.....

اشک تمام پهنه ی چشمم را فرا گرفت وچشمان من هنوز بسته، نا امید وخسته.

 

چشمانم را گشودم. نسیم ضعیفی وزید و چشمانم را در آغوش گرفت. آری من خنکی خاک نمناک رهت را این بار در چشمانم حس کردم.

........

....دوان دوان در کوچه های...... بوی خنک عشقت جداره ی یقینم را دوباره ترمیم میکند.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ